گروه مترجمین ایران زمین
مهربان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


مهربان

دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند

گفته  بودم  مردم  اینجا بدند

دیدی ای دل ساقه جانت شکست

آن عزیزت عهدوپیمانت شکست

دیدی ای دل حرف من بیجانبود

از برای عشق اینجا جا نبود

دیدی ای دل دوستیهابی بهاست

 کمترین چیزی که می یابی وفاست.....!


نوشته شده در پنج شنبه 92/12/8ساعت 8:18 عصر توسط نظرات ( ) | |
یه روزی میرسه که جای خالیم رو با هیچ چیز نمیتونی پر کنی …….
.
من ” خاص “نبودم ،.
.
فقط …
.
.
.
عشقم بی ریا بود…
.
و عشق بی ریا کیمیاست …!

نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 5:51 عصر توسط نظرات ( ) | |

 وقتتان را صرف کسانی کنید که

شما را در همه حال دوست دارند


آنرا بیهوده تلف افرادی که فقط هر گاه

منفعتشان می طلبد دوستتان دارند، نکنید.


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 5:49 عصر توسط نظرات ( ) | |
دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد.


پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون :


«لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و

باید بگویم که در این مدت حس می کنم نمی توانم تورا به عنوان نامزد و همسر
آینده ام بپذیرم!!!

و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم.

من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم را برایم پس بفرست»

باعشق : روبرت

دخترجوان از رفتار نامزدش بسیار رنجیـده خاطر شد ..... ولی فورا

ازهمه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از برادر، پسرعمو،

پسردایی و خلاصه قوم و خویش خودشان به او قرض بدهند و

همه آن عکس ها را با عکس روبرت، نامزد بی وفایش

در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند

به این مضمون : روبرت، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم


لطفاً عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان

با عشق : لورا ...!


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 5:33 عصر توسط نظرات ( ) | |

 

 

از گوسفند? پرس?دند اگر تو گرگ بود? چه کار م? کرد? ؟!؟!!؟

گوسفند گفت: من گرگ ها را به علف خوردن عادت م? دادم

تا د?گر به گوسفند ها? ب? گناه حمله نکنند

از گرگ? هم پرس?دنداگر گوسفند بود? چه کار م? کرد?؟؟!

گرگ گفت: من به گوسفند ها م? اموختم که چه طور با دو پا?

عقبشان به سر گرگ ها بزنند و ان ها را بکشند

ذات ه?چ ح?وان? را نم? توان عوض کرد و آدم ها هم

با پوش?دن لباس ها? رنگارنگ ذاتشان تغ??ر نم? کند !!!...


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 5:27 عصر توسط نظرات ( ) | |

من هستم... زنده ام. نفس می کشم...

هنوز گاهی اوقات دیوانه می شوم و بی هوا به سرم می زند تمام مسیر محل کارم را تا خانه پیاده بیایم..

هوس می کنم تنها قدم بزنم... تنها گریه کنم...

تنها گوشه ای ساعت ها بنشینم و زندگی ام را مرور کنم.

اما هنوز هستم..

هنوز عاشق بارانم...

هنوز بوی اقاقیا... بوی نعنا..

بوی چای تازه دم مادرم را دوست دارم

 

 

از تو چه پنهان بعضی روزها هوایی خانه کودکی هایم می شوم..

دلم برای حیاطی که نیست... مادربزرگی که نیست..

برای بوته یاس و درخت شمشاد و آب و جاروهای بعد از ظهرها تنگ می شود...
 

 

 

می روم محله قدیمی... دست میکشم به روی دیوار.

.. و قدم میزنم در پیاده رو خانه مان ......

که دیگر نیست...

سرم را بلند می کنم شاید مادرم پشت پنجره بیاید..

. شاید برایم گوجه سبز... زالزالک خریده باشد...انار دانه کرده باشد... شاید

شاید صدایم زده باشد و من نشنیده باشم

 


.. نمیدانی چقدر دلم برای درد دل های مادر بزرگم پر کشیده.

.. چقدر برای وقتی که صدایم می زد تا موهایش را برایش ببافم..

چقدر دلم می خواهد دوباره صدایم بزند..

. نه پنجره ای نیست...

مادر بزرگی نیست...

من هستم و پیاده رویی که انگار او هم قدم های مرا از یاد برده...
 

 

به سرم می زند به خواهرم زنگ بزنم تا صدایش را بشنوم

رفیقم... خواهرم...این دیوارها فراموش کردند خنده ها و دعواهایمان را.

.. دلم می خواهد بزنم زیر آواز و باز او سرم داد بکشد..

. با هم بخندیم و صدای خنده هایمان آنقدر بلند شود... که به خدا برسد...

شاید دلش برای غصه هایمان بسوزد...
 

 

چقدر خسته ام... دلم می خواهد بخوابم...بر گردم... همه این راه را برگردم...

درست انجا که مادر عصرها همه را صدا می زد...

... دلم برای عصرانه هایش تنگ شده

دلم برای درس خواندن ها و شیطنت های برادرم

موهای مشکی و بلند خواهرم تنگ شده

 

 

دلم برای بالا رفتن از درخت آلبالو تنگ شده.

دلم می خواهد بخوابم و وقتی بیدار شوم ببینم تمام روزهایی که گذشت خواب بوده ام...
 

 

 

 

نه رفیق نگو میان گذشته ها جا مانده ام...

ولی

... مگر می شود برای چیزی عمرت را صرف کنی و فراموش شود؟

 

 

نگران من نباش...زنده ام نفس میکشم... و دلتنگی هایم را دیگر بغض نمی کنم

... میگذارم چشم هایم ببارند..

 

 

زمستان اگر دلت را سبک نکنی اگر با درخت ها ی بی برگ

با غروب سخت اش هم دردی نکنی

تمام فصل های دیگر حس می کنی چیزی را ....حسی را گم کرده ای...
 

حالا رفیق آمده ام بگویم... خوبم. نفس می کشم...

هنوز شعر می خوانم... شعر می گویم..... می نویسم..

 

 

. با صدای خش خش جاروی رفتگر... با صدای درویش محله... با صدای باد... با صدای باران.

.. با صدای قدم های خسته رهگذری که سایه خمیده اش آنقدر درد دارد که برای شاعر شدن کافیست..

 

 

من با هر بهانه ای این روزها می بارم

با هر برگ که از شاخه فرو می افتد

 

 

و با هر پرنده ای که می خواند

هر قطره بارانی که میبارد

و

هر نسیم خنکی که به صورتم می وزد ..

زنده می شوم

و امیدوارتر که خداوند هنوز ا ز بشر نا امید نشده است


نوشته شده در شنبه 92/3/4ساعت 1:24 عصر توسط نظرات ( ) | |
نــه نمـی دانــی...!

هیچــکس نمــی دانـــد...!


پشت ایــن چهــره ی آرامـ در دلــــم چه میگــذرد...!


نمـی دانـی...!


کســی نمـی داند.....!


ایــن آرامش ظاهــــــر و این دل نـــــــا آرام...!


چقــدر خسته امـ میکنــد...!


نوشته شده در دوشنبه 92/2/30ساعت 7:17 عصر توسط نظرات ( ) | |
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت